مبتکر و بزرگترین مرجع خرید و فروش فایل

شاگرد مکانیکی


به تصمیم گوپاس فایل برای دوستداران داستان برای شما داستان های کوتاهی روزانه در سایت قرار داده میشود

شاگرد مکانیکی

مرد با قدرت به شکم پسر جوان و ریز نقشی می کوبید. پسرک از درد مثل مار به خودش می پیچید و با صدای لرزان التماس می کرد. دو سه نفر با فاصله از آنها ایستاده بودند و بدون هیچ عکس العملی، تماشایشان می کردند. خواستم بی تفاوت از کنارشان بگذرم که مرد با زانو کوبید به شکم پسرک، پسرک یکباره نفس کم آورد دستانش را از دو طرف گشود و به پشت افتاد روی سنگ فرش پیاده رو و به آسمان زل زد. مرد باالی سرش ایستاد و چند ثانیه به صورتش خیره شد، یکباره عقب عقب رفت و پشت به جمعیت دوید. دو سه رهگذر به سمت پسرک رفتند، با عجله خودم را باالی سرش رساندم و مقابلش خم شدم. به سختی نفس می کشید و با هر دو دست چسبیده بود به شکمش. دست بردم زیر گردنش و او را باال کشیدم، چشمان بی حالش را به سمتم چرخاند و به زحمت لبخند زد:

-فکر کرد ُمردم... مرد میانسالی خواست برای کمک به سمتمان بیاید، رو به او تشر زدم:

-دورشو خلوت کنین

زیر بغلش را گرفتم و کمکش کردم تا روی پاهایش بایستد. به زحمت توانست از روی زمین بلند شود، تلو تلو می خورد و از شدت درد چهره در هم می کشید. کم کم بر تعداد جمعیت افزوده می شد. از میان جمعیت راهی باز کردم و او را کشاندم داخل یکی از کوچه های فرعی. به سرفه افتاد و زانوهایش خم شد، یکی از دستانش را دور گردنم حلقه کردم و دست دیگرم را بردم دور کمرش، به پیراهنم چنگ انداخت. لبم را با زبان تر کردم:

-می برمت بیمارستان شانه باال انداخت:

-نه... تا ته کوچه منو ببر... خونم اونجاس نفسم را بیرون فوت کردم و همانطور که بدن نحیفش را به دنبال خود می کشیدم، گفتم:

-کی بود؟... خفت گیری بود؟

سرفه ی خشکی کرد: -آشنا بود... خورده حساب داشت

دوباره زانوهایش لرزید، محکم به کمرش چنگ زدم:

-بذار ببرمت بیمارستان

دستش از پیراهنم شل شد، با پشت دست به دهانش کشید:

-نه... اولین بارم نیست

او را کشاندم سمت دیوار کوچه ی خلوت:

-چه کاره ای که اینقدر کتک می خوری؟

-صاحبکارم بود...

چشمانم را تنگ کردم و به نیمرخش خیره شدم،بیشتر از بیست سال از سنش نمی گذشت.نگاهم روی رخت و لباسش چرخید، انگار شاگرد مکانیکی بود. خواستم فکرم را به زبان بیاورم که مقابل در نیمه باز آپارتمانی ایستاد:

-همینجاس... قربونت

دستش را از دور گردنم پایین آوردم:

-مطمعنی نمی خوای ببرمت بیمارستان؟

-آره قربونت...

آقایی کردی

وارد آپارتمان شد.

به سرعت از مقابل در گذشتم و از کوچه بیرون آمدم، نفس حبس شده ام را رها کردم و بی اختیار دست چپم رفت سمت جیب کتم، یکباره قلبم در سینه فرو ریخت. کیف پولم نبود. اینبار دست بردم سمت جیب شلوارم، اشتباه نمی کردم، کیفم نبود. ذهنم رفت سمت پسرک. یکباره وجودم از شدت خشم گر گرفت. با عجله راه رفته را برگشتم و مقابل در آپارتمان رسیدم که هنوز نیمه باز بود، خواستم در را کامل باز کنم که صدای زن جوانی باعث شد سر بچرخانم:

-با کی کار دارید؟

نگاهم را دزدیدم:

-یه پسر جوون... شاگرد مکانیکه انگار... قد کوتاه داره... چسبیده بود به شکمش...

از مقابلم رد شد:

-همچین کسی نداریم اینجا... اشتباه اومدین وارد آپارتمان شد و در را بست. به در بسته خیره شدم و نفس عمیق کشیدم. دستم راستم را باال آوردم، کیف پول کهنه ای، کف دستم بود، آن را گشودم، با نگاهی به درون آن، لبخند یک وری روی صورتم نشست، محتویات کیف پول شاگرد مکانیکی خیلی بیشتر از کیف من بود، ضرر نکرده بودم.

داستان:شاگرد مکانیکی

نویسنده:غزل پورنسایی

  انتشار : ۱۸ مهر ۱۳۹۶               تعداد بازدید : 173

برچسب های مهم

دیدگاه های کاربران (0)

تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت برای مدیریت "گوپاس فایل" محفوظ می باشد. کپی برداری از مطالب سایت به هر نحو، مورد رضایت ما نمی باشد.

فید خبر خوان    نقشه سایت    تماس با ما